پرنده فکر نمی کرد بی ثمر بشودشبیه ِ کاسه و بشقاب و میز و در بشود!که رفته رفته ، اسیر ِ نشستگی باشددچار ِ منطق ِ پوچ ِ قضا قدر بشودپرنده می اندیشد که شب چه طولانی ستو او چه کار کند زودتر سحر بشود؟و او چه کار کند این خطوط ِ صاف و دقیقبه هم بریزد ودنیا وسیع تر بشود؟!نمی شود که قفس ، آرزو کند یک بارپرنده باشد و با باد ، همسفر بشود؟پرندگی که نباشد، چه فرق خواهد کردبهار،سر برسد یا بهار، سر بشود؟!!پرنده می خواهد آرزو کند ای کاش:فقط،پرنده بماند ولی اگر بشود!پرنده خنده ی تلخی به لب نشانده و گفت:چه سود، عمر کسی، در قفس هدر بشود!؟صدای همهمه ی ِ خانه ، باز اجازه ندادکسی از این همه اندوه ، باخبر بشود ای خدایم...
ما را در سایت ای خدایم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shab-miayedo بازدید : 35 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 13:49